تولدم

بارها گفتی خانوادت میگن این پسفردا پیر میشه، صورتش چروک میشه

بارها کفتی دوست صمیمیت گفته تو هزارتا بهتر از زهرا رو میتونی پیدا کنی

بارها و بارها با این حرفهات دلسردم کردی....دلمو شکستی

همه اینها باعث شده بترسم، دلسرد بشم از آینده و از بودن باتو

اون وقتی که باهم آشنا شدیم نماز شکر خوندم....

از بودن باهات بی نهایت خوشحال بودم

من عاشقت شده بودم....

نمیدونم اگر تو نبودی چه بلایی سرم میومد....باعث شدی یه آدم خبیثو بشناسم...بودنت دنیای جدیدی برام درست کرد.....

الان تماس گرفتی و گفتی با دوستت وعده داری برا فروش یه ماشن...انشالا موفق باشی....

وقتی اینطوری کار میکنی خوشحال میشم

ولی دلم گرفته و گریه م میگیره

هر چقدر میگذره بیشتر مطمعن میشم این رابطه انتهایی نداره

از آینده و از بودن باهات میترسم

ازینکه سر هر موضوعی قراره باهات جنگ کنم تا بهش برسم میترسم....

چون آرین اینا جدید اسباب کشی کردن از خونه ما و من هم کلیی دلتتنگش بودم....

دوست داشتم از احساساتم باهات صحبت کنم و پیشت گریه کنم

ولی گفتم اگه چیزی بگم میخای بگی، عشقمون برات مهم نیست؟ من تو این دنیا فقط دلتنگ تو میشم،تو چرا دلتنگ آرین شدی... و ازین حرفا

بهت نگفتم....خیلی دلم میخاست با یکی حرف بزنم ولی واکنش شما رو میدونستم و هیچی و هیچی نگفتم....

میدونم نباشی داغون میشم

میدونم بهت وابسته شدم

و میدونم نمیتونیم باهم زندگی کنیم و مناسب همدیگه نیستیم

باید بتونم این حرفها رو بهت بگم....

خیلی خجالت کشیدم

چون شما تولدم هیچی برام نگرفتی

آره میدونم سعی کردی یه روز رمانتیک و به خصوص باشه و انصافا هم بود

همه چی عالی بود

همه چی...

ولی کاش کادوی تولد هم داشت....